زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...
زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید...
زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : "چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"
شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم، یادته؟
زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد گفت: "آره یادمه..."
شوهرش به سختی گفت:
_ یادته که پدرت ما رو وقتی که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟
_آره یادمه (در حالی که بر روی صندلی کنار شوهرش نشست)...
_یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان ؟!
_آره اونم یادمه...
مرد آهی میکشد و میگوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم.....
روزی یک مریض به دکتر مراجعه کرد و از کمر درد شدید شکایت داشت...دکتربعد از معاینه ازش پرسید: خب، بگو ببینم واسه چی کمرت درد می کنه؟!مریض گفت : محض اطلاعتون باید بگم که من برای یک کلوپ شبانه کار می کنم، امروز صبح زودتر به خونم رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم!وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که یکی با همسرم بوده ، در بالکن هم باز بود، من سریع دویدم طرف بالکن،ولی کسی را اونجا ندیدم!وقتی پایین را نگاه کردم، یه مرد را دیدم که میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید!!!من هم یخچال را که روی بالکن بود بلند کردم و پرتاب کردم به طرف اون!فکر کنم دلیل کمر دردم هم همین بلند کردن یخچال باشه....
--------------------------------------------------
مریض بعدی، به نظر می رسید که تصادف بدی با یک ماشین داشته!دکتر بهش گفت : مریض قبلیِ من بد حال به نظر می رسید، ولی مثل اینکه حال شما خیلی بدتره! بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟!مریض پاسخ داد : باید بدونید که من تا حالا بیکار بودم و امروز اولین روز کار جدیدم بود...ولی من فراموش کرده بودم که ساعت را کوک کنم و برای همین هم نزدیک بود دیر کنم، من
سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهایم رامیپوشیدم، شما باور نمیکنید؛ ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!!!
--------------------------------------------------
وقتی مریض سوم وارد شد به نظر می رسید که حالش حتی از دو مریض قبلی هم وخیمتره !دکتر در حالی که شوکه شده بوده پرسید: تو دیگه از کدوم جهنمی فرار کردی.....!!!و بیمار جواب داد : خب، راستش من بالای یک یخچال نشسته بودم که یهو یک نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب کرد پایین !!!