روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه ی محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟ »
پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر !! »
پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟ »
پسر پاسخ داد : « فکر می کنم ! »
پدر پرسید : « چه چیزی را از این سفر یاد گرفتی ؟ »
پسر کمی اندیشید و سپس به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چها تا ! ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند ! حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست !! »
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود .
پسر اضافه کرد : « پدر ، متشکرم که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم !!! »
نویسنده : گیزلانا النسر
ترجمه : ناصر غیاثی
سلام.خیلی متشکرم که به وبلاگ پاتوق جوانی سر زدید.خوشحال میشم اگه بازم بیاید.
شعار وب من اینه:
آهای آهای جوونا......................بیاین پاتوق ژیلا
همیشه به خاطرتون باشه.